طیبه ثابت - یک روزگرم تابستان بود و بیشتر اهالی جنگل در لانههای خود استراحت میکردند. زخم پای باجیسنجابه که توی تلهی شکارچیها افتاده بود، دیگر داشت خوب میشد.
شنلش را پوشید و عصایش را از روی جارختی برداشت و از پلههای خانهی درختیاش بهآرامی پایین آمد تا به اعماق جنگل، یعنی جایی که درختان فندق وحشی بسیاری داشت، برود و برای روزهای سرد آذوقه کافی جمع کند.
تابستان داشت تمام میشد و او نتوانسته بود بلوط و فندق کافی جمع کند. او فکر میکرد اگر هر روز بتواند ۲ تا سبد فندق و بلوط جمع کند، دیگر برای خورد و خوراک فصل سرد نگرانی نخواهد داشت.
در همین فکرها بود که صدایی شنید: «سلام! خوبی همسایه؟ داری کجا میری؟ خدا تو رو رسونده. بیا ببین بچه م چهش شده. پسر کوچولوم از صبح تب کرده و حالش خوب نیست. آقا خارپشته مزرعه است و من نمیدونم چهکار کنم. من که فکری به ذهنم نمیرسه.»
باجیسنجابه به لانهی خانم خارپشته رفت. تیغو توی تختش خیس عرق بود. خانمخارپشته گفت: «هوا خیلی گرمه و تبش پایین نمیآد.»
خانمسنجابه نگاهی به دور و بر کرد. جز یک ظرف کوچک آب که تویش یک دستمال برای خنک کردن پیشانی و دستهای بچهخارپشته بود، وسیلهی خنککنندهی دیگری نبود.
به خانمخارپشته گفت: «من میرم یک ظرف بزرگتر میآرم تا پاهای تیغو رو توش با آب خنک پاشویه کنیم. یک فکر دیگه هم دارم.»
و از لانهی خانمخارپشته بیرون رفت. باجیسنجابه وقتی داشت به لانهاش برمیگشت تا ظرف بزرگی بردارد، آقاکلاغه را دید.
رو به او کرد و گفت: «بچهی خانمخارپشته تب داره. لانهشان خیلی گرمه. باید یه کاری کنیم.» آقا کلاغه هم رفت بالای درخت کاج و توی بلندگو گفت: «اهالی محلهی کاجستان، توجه فرمایید! به کمک شما نیاز داریم. همه پای کاج شمارهی ۵۴.»
چیزی نگذشت که تعداد زیادی از اهالی جنگل جلو کاج شمارهی ۵۴ که لانهی خانمخارپشته بود جمع شدند.
باجیسنجابه بعد از سلام به همه، گفت که چه اتفاقی برای تیغو افتاده است. اسب تیزپا گفت: «اگر میخواهید، من میرم برایش دکتر بیارم.»
آقا فیله گفت: «من میرم از چشمه براش آب خنک میآرم. خانم خرگوشه گفت: «منم الان براش آب هویج میآرم. آب هویج برای تب خیلی خوبه.»
باجیسنجابه گفت: «این خیلی خوبه. پس همه دستبهکار شیم.» اسب مثل باد به طرف درهی ارغوان رفت تا لاکپشت طبیب را بیاورد.
خانمخرگوشه هم رفت برای بچهخارپشته آب هویج بیاورد، اما تا آقافیله خواست برود، باجیسنجابه گفت: «صبر کن! فکری به سرم زده! بیا برای لانهی خانم خارپشته یک کولر درختی درست کنیم.»
آقا فیله تعجب کرد و پرسید: «چهطوری؟» باجیسنجابه خندید و گفت: «توی یک کتاب خواندهم که توی سرزمین سیستان، مردم برای اینکه خانههایشان را خنک کنند، به پنجرههای خانهشان یک لایه خار و چوب میبندند و رویش آب میپاشند. وقتی که باد به این خارهای خیس میخورد، هوا خنک میشود.»
اینطوری بود که با کمک باجیسنجابه و آقا فیله، بقیهی حیوانات هم دستبهکار شدند. چیزی نگذشت که همهچیز روبهراه شد و اسب تیزپا دکتر را آورد و همهی نگرانیها تمام شد.
خانمخارپشته از همه تشکر کرد و حیوانات به خانههایشان رفتند. هوا داشت غروب میکرد که سر و کلهی بابا خارپشته پیدا شد.
او با خودش یک کیسه پر از بلوط آورده بود. کمی بعد، خانم خارپشته و آقاخارپشته، به لانهی باجیسنجابه رفتند و برای قدردانی یک عالمه بلوط به او هدیه دادند.